بچه که بودم تو دوره ی اول ابتدایی وقتی خانوم معلممون بهمون می گفت این قسمت رو به عنوان مشق شب برید خونه بنویسین و فردا بیارین من با کلی ذوق و شوق با خودم فکر می کردم آخ جون من از همه سریعتر و تمییز تر می نویسم میارمش ، شاید ۷ ساعت بعد از مدرسه به آسمون نگاه میکردم و منتظر این بودم که شب بشه و من مشق شبم رو بنویسم مادرم نمیدونست که چرا هر وقتی که معلم مشق می داد من به آسمون نگاه میکنم ، خلاصه شب می شد و من مشقم رو شروع می کردم (همیشه صدای اذان مغرب مقارب بود با شروع مشق من و این هیچ وقت از تو ذهنم بیرون نمیره) ولی بیشتر اوقات مشقم تموم نمی شد و مجبور بودم سریعتر بنویسم که کثیف می شد ، تا اینکه یک روز مادرم این مسئله رو واسم ریشه یابی کرد و توضیح داد که : عرفان ; معلم که میگه مشق شب منظورش این نیست که حتما شب مشقتون رو بنویسین اگه باور نمی کنی برو از دوستات بپرس که کی مشقاشونو مینویسن !؟
خلاصه منم رفتم و پرسیدم و این مشکلم حل شد...
اما...
اما حالا فکر میکنم که تو اون دوران چقدر به من خوش می گذشت و کیف می کردم ، تنها مشکلم این بود که مشقم رو تمیز و مرتب به معلمم نشون بدم ، شاید وقتی نوک مداد استدلر من می شکست دنیا رو سرم خراب می شد و یا وقتی که می خواستم برم بیرون آب بخورم و خانوم معلم بهم میگفت نه بشین ، بغضم می گرفت ...
چقدر دنیای ساده و صمیمی و بدون ریایی داشتیم دورانی که توام با عشق بود ، دورانی که زنگ ورزشش برامون یه دنیا خاطرست ... دنیا با هم کلاسی هایی که طرز فکرشون هم سطح هم بود و همه چیز هم رو درک می کردن ، با هم خنده و با هم گریه می کردن ، با هم روزنامه دیواری درست میکردن چقدر شیرین بود...
شما چی شما دلت تنگ نشده ... ؟! اگه شده بگو می شنوم ...
دل بستـــه به سکه های قلک بودیم
به دنبال بهانــــه های کوچک بودیم
رویــــــــای بزرگ شدن خوب نبود
ای کاش تــــــمام عمر کودک بودیم
نظرات شما عزیزان:
|